هر روز یک حکایت از سعدی ، برای دانش آموزان عزیز کلاس ششم
حکایت اول
وقتی به جهل جوانی بانگ بر مادر زدم ،
برای این که حکایت را کامل ببینید به ادامه ی مطلب بروید .
وقتی به جهل جوانی بانگ بر مادر زدم ،
دل آزرده به کنجی نشست و گریان همی گفت :
مگر خردی فراموش کردی که درشتی می کنی .
چه خوش گفت : زالی به فرزند خویش
چو دیدش پلنگ افکن و پیل تن
گر از عهد خردیت یاد آمدی
که بیچاره بودی در آغوش من
نکردی در این روز بر من جفا
که تو شیر مردی و من پیر زن
:: امتیاز: |
|
نتیجه : 5 امتیاز توسط 5 نفر
مجموع امتیاز : 92 |
|
:: بازدید : 888
:: ارسال شده در:
حکایات سعدی ,
:: مطالب مرتبط:
حکایاتی از سعدی ، برای همکلاسی من ، کلاس ششمی ها - 5 ,
حکایاتی از سعدی ، برای همکلاسی من ، کلاس ششمی ها - 4 ,
حکایاتی از سعدی ، برای همکلاسی من ، کلاس ششمی ها - 3 ,
حکایاتی از سعدی ، برای همکلاسی من ، کلاس ششمی ها - 2 ,
:: برچسبها:
حکایت ، حکایات ، حکایات سعدی ، سعدی ، گلستان ، شعر ، نثر ، بوستان ، حکایت برای دانش آموزان ، حکایت برای همکلاسی من ، همکلاسی من ، پایه ی ششم ابتدایی ، دوره ی ابتدایی ، دبستان امیر کبیر گرگان ,