هر روز یک حکایت از سعدی ، برای دانش آموزان عزیز کلاس ششم
حکایت پنجم
یاد دارم که ایام طفولیت ،بسیار عبادت می کردم و
متن کامل حکایت را در ادامه ی مطلب ببینید .
یاد دارم که ایام طفولیت ، بسیار عبادت می کردم وشب را با عبادت به سر می آوردم .
در زهد وپرهیز جدیت داشتم . یک شب در محضر پدرم نشسته بودم
وهمه شب را بیدار بوده وقرآن می خواندم ، ولی
گروهی در کنار ما خوابیده بودند ، حتی بامداد برای نماز صبح برنخاستند .
به پدرم گفتم : از این خفتگان یک نفر برخاست تا دو رکعت نماز به جای آرد ؟
به گونه ای در خواب غفلت فرو رفته اند که گویی نخوابیده اند بلکه مرده اند .
پدرم به من گفت : عزیزم ، تو نیز اگر خواب باشی بهتر از آن است که
به نکوهش مردم زبان گشایی وبه غیبت وذکر عیب آنها بپردازی .
نبیند مدعی جز خویشتن را
که دارد پرده پندار در پیش
گرت چشم خدابینی ببخشند
نبینی هیچ کس عاجز تر از خویش
:: امتیاز: |
|
نتیجه : 5 امتیاز توسط 6 نفر
مجموع امتیاز : 125 |
|
:: بازدید : 1093
:: ارسال شده در:
حکایات سعدی ,
:: مطالب مرتبط:
حکایاتی از سعدی ، برای همکلاسی من ، کلاس ششمی ها - 4 ,
حکایاتی از سعدی ، برای همکلاسی من ، کلاس ششمی ها - 3 ,
حکایاتی از سعدی ، برای همکلاسی من ، کلاس ششمی ها - 2 ,
حکایاتی از سعدی ، برای همکلاسی من ، کلاس ششمی ها - 1 ,
:: برچسبها:
حکایت ، جکایات ، حکایت سعدی ، حکایات سعدی ، داستان ، پند ، بوستان ، گلستان ، هم کلاسی من ، همکلاسی من ، حکایت همکلاسی من ، حکایت برای همکلاسی من ، حکایت برای کلاس ششمی ها ، پایه ی ششم ابتدایی ، دوره ی ابتدایی ، دبستان ، پایه ی ششم ، دبستان امیر کبیر گرگان ، امیر کبیر ، گرگان ، نظم ، نثر ، شعر ، شعر فارسی ، سعدی شیرازی ,